فرض کنید که در یک روز زیبا ، هنگام چکاپ معمول و همیشگی ، پزشکان می گویند مبتلا به سرطان شده اید... وقتی که برادر کوچکترم این خبر وحشتناک را شنید، همان موقع تصمیمش را گرفت.
" من با سرطان مبارزه می کنم ! "
زندگی اش به طور طاقت فرسایی تغییر کرد. نزد بهترین متخصص ها رفت، به دردناک ترین آزمایش ها تن داد ، به انواع و اقسام درمانگرها مراجعه کرد، حتی به خرافات و فالگیر ها پناه برد، تغذیه اش را تغییر داد، به تجسم و درون نگری مثبت متوسل شد مبارزه وحشتناکی بود، بی نهایت وحشتناک ، یک مبارزه لحظه ای و همیشگی .
اما چه کسی از مبارزه حرف زد؟ کی بازنده و برنده را مطرح کرد؟
در همان دوران متوجه شدم که من نیز مبتلا به سرطان شده ام، یکی از وخیم ترین انواع آن: سرطان ریه . تشخیص پزشک این بود: تا یک ماه و نیم دیگر و اگر کمی شانس می اوردم تا دو ماه دیگر زنده می ماندم.همان موقع تشخیص او را پذیرفتم.
اگر دو ماه فرصت برای زندگی دارم، خوب پس باید این روزها را زندگی کنم. هیچ مبارزه ای در کار نیست، من در ذهنم تشخیص پزشکی را کنار گذاشتم . هیچ چیز را در زندگی روزمره ام تغییر ندادم و زندگی برایم همچنان ادامه داشت .
دو سال بعد ، یک سرطان دیگر . پیش بینی پزشک مثل قبل بود :در نهایت، چند ماه دیگر زنده نمی ماندم.
و من دوباره همان رفتار و واکنش را انتخاب کردم، بی تفاوتی (نسبت به حاد بودن قضیه).
من میدانستم که بی تفاوتی هر دردی را غیر قابل نفوذ می کند. در چنین حالتی هیچ چیز نمی توانست مرا بکشد یا بر من مسلط شود.
و من هنوز به زندگی ام ادامه می دهم ، اما برادرم ، در مبارزه اش شکست خورد...
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .